خوانش غیرقوممحور تاریخ افغانستان؛ اهمیت وتاثیرات آن
به قلم: دوکتور آصف مبلغ، استاد دانشگاه
«خوانش غیرقوممحور تاریخ افغانستان بهدنبال انکار رنجهای تاریخی نیست، بلکه میان بهرسمیتشناختن رنج و اتهام جمعی تمایز میگذارد.»
بریانیوز:( چهارشنبه۱۰ جدی۱۴۰۴) تقسیم اقوام افغانستان به «قوم اصیل»، «قوم مهاجم» و «قوم غاصب» نه تبیین تاریخ، بلکه بازتولید نفرت و نشانهی یک اختلال فکری و اجتماعی است. این نگاه، تاریخ را از عرصهی تحلیل اجتماعی و سیاسی خارج کرده و به میدان داوریهای هویتی و تسویهحسابهای نمادین تاریخی فرو میکاهد.

مشکل اصلی تاریخنگاری افغانستان صرفاً کمبود داده و سند نیست، بلکه سیطرهی خوانشهای قوممحور است. در این خوانشها، رویدادهای تاریخی نه در بستر ساختارهای قدرت و شرایط اجتماعی، بلکه بهعنوان بازتاب «ذات» اقوام تفسیر میشوند؛ گویی برخی اقوام ذاتاً مهاجم یا انحصارگر و برخی دیگر ذاتاً مظلوم، شریف یا متمدناند. این ذاتگرایی، با مبانی علوم اجتماعی ناسازگار است و تاریخ را به ابزاری برای توجیه نفرت و حذف هویتی تبدیل میکند.

در برابر این رویکرد، خوانش غیرقوممحور قرار دارد؛ خوانشی که قومیت را یکی از متغیرهای اجتماعی میداند، نه عامل تعیینکننده و ثابت تاریخ. در این چارچوب، تمرکز تحلیل بر ساختارهای قدرت، الگوهای دولتسازی، مناسبات دولت و جامعه، اقتصاد سیاسی و فرهنگ سیاسی است. پرسش اصلی دیگر این نیست که «کدام قوم چه کرد»، بلکه این است که «چه ساختارهایی، با چه منطق قدرتی، چه کنشهایی را ممکن ساختند».
یکی از خطاهای بنیادین نگاه قوممحور، جداکردن رویدادها از زمینهی تاریخی و نسبتدادن آنها به ماهیت گروههای انسانی است. تجربهی تاریخی افغانستان نشان میدهد که گروههایی که در دورهای در حاشیهی قدرت بودهاند، در دورهای دیگر که به قدرت دست یافتهاند، الزاماً الگوهای متفاوت و کارآمدتری ارائه نکردهاند و گاه همان ساختارهای ناکارآمد یا حتی نارساتر را بازتولید کردهاند. این واقعیت، نشاندهندهی نقش تعیینکنندهی ساختارهاست، نه قومیت.

خوانش غیرقوممحور همچنین از دوگانهسازیهای سادهانگارانهی «قوم ظالم» و «قوم غیرظالم» پرهیز میکند. چنین دوگانههایی مسئولیت تاریخی نخبگان سیاسی و نهادهای قدرت را پنهان کرده و جامعه را به چرخهی طلبکاری، فرافکنی و بیاعتمادی میکشاند. تمایز قاطع میان «قوم» و «نظام قدرت» در این رویکرد حیاتی است؛ زیرا بسیاری از خشونتها و تبعیضها محصول تصمیمها و سیاستهای نهادیاند، نه اراده یا ذات گروههای قومی.
این خوانش همچنین مستلزم عبور از اسطورههایی چون «نژاد متمدن»، «تبار خالص» و «شرافت ذاتی» است؛ مفاهیمی فاقد پشتوانهی علمی که اغلب برای بسیج عاطفی، پوشاندن ناکامیهای تاریخی و حذف نمادین دیگری بهکار رفتهاند. تداوم این افسانهها نشانهی عمق تاریخی نیست، بلکه بیانگر بحران هویتی و فقر اعتمادبهنفس جمعی است.

در نهایت، خوانش غیرقوممحور تاریخ افغانستان بهدنبال انکار رنجهای تاریخی نیست، بلکه میان بهرسمیتشناختن رنج و اتهام جمعی تمایز میگذارد. این رویکرد، رنج تاریخی را به مطالبهی عدالت نهادی، اصلاح ساختارها و حقوق برابر شهروندی ترجمه میکند، نه به نفرتپراکنی و انتقام هویتی.
چنین خوانشی، تاریخ را از ابزار حذف و تفرقه به وسیلهای برای فهم، گفتوگو و امکان وطنداری شهروندمحور تبدیل میکند؛ وطنی که در آن تعلق، نه محصول افسانهی خون و تبار، بلکه نتیجهی مسئولیت مشترک، مشارکت سیاسی و حقوق برابر است.