پیشگامان شعار «من افغان نیستم» چه کسانی هستند؟
نویسنده : دکتر آصف مبلغ، استاد دانشگاه
«این شعار تا چه اندازه عمق اجتماعی دارد و تا چه حد یک ابزار سیاسی است؟ پیشگامان این جریان چه کسانیاند و طرح آنان برای هویت ملی افغانستان چیست؟ و آیا واقعاً میتواند گرهی از مسائل پیچیده و تاریخی افغانستان باز کند؟»
بریانیوز:(۱۶قوس/لیندی) چندی است که کمپاین «من افغان نیستم» بار دیگر در فضای مجازی برجسته شده است. برخی نیز در دفاع از این کمپاین نوشتههای طولانی و تئوریک منتشر کردهاند که در ادامه به آنها نیز پرداخته خواهد شد. اما پیش از هر چیز، پرسشهای اساسی زیر مطرح میشود:

ماهیت این کمپاین چیست؟
این بحث چقدر در میان تودههای افغانستان ریشه دارد؟
تا چه اندازه عمق اجتماعی دارد و تا چه حد یک ابزار سیاسی است؟ پیشگامان این جریان چه کسانیاند و طرح آنان برای هویت ملی افغانستان چیست؟ و آیا واقعاً میتواند گرهی از مسائل پیچیده و تاریخی افغانستان باز کند؟
این نوشتار تلاش دارد بهاختصار به این پرسشها پاسخ دهد.
۱. زمینهٔ تاریخی و مشکل ناکامی دولت–ملتسازی
تاریخ سیاسی معاصر افغانستان مملو از فراز و نشیب است. بسیاری از حکومتهای خاندانی گذشته، کارنامهٔ قابل دفاعی نداشتهاند. در نبود عدالت، نهادهای کارآمد و ساختارهای حکمرانی مؤثر، فقر، بیثباتی و توسعهنیافتگی به تجربهٔ مشترک مردمان این سرزمین تبدیل شده است.

حاکمیتهای استبدادی گذشته نه در ایجاد دولت–ملت مدرن، نه در تأمین رفاه و نه در تحقق عدالت اجتماعی موفق بودهاند.
اما پرسش بنیادین اینجاست که ریشهٔ این ناکامیهای مکرر چیست؟
آیا همانگونه که پیشگامان کمپین ادعا میکنند، نام «افغانستان» یا هویت «افغان» و یا یک قوم خاص مشکل اصلی ماست؟
آیا تغییر نام, حتی اگر قابل اجرا باشد، میتواند ساختارهای معیوب قدرت، بیعدالتی و تبعیض را اصلاح کند؟

۲. ماهیت بحران: تبار، نام یا ساختار قدرت؟
باور این نوشتار بر این است که ریشهٔ اساسی بحران افغانستان، نه در نام ها ، بلکه در ساختار قدرت، فرهنگ سیاسی و شیوهٔ اعمال حاکمیت نهفته است. آنچه افغانستان را به بحران کشاند، انحصار، استبداد و تبعیض بود؛ نه واژهٔ «افغان» یا افغانستان. ونه تعلق تباری.
تجربهٔ چهار دههٔ اخیر نشان میدهد که برخی حکومتهای غیرپشتون نیز در زمان قدرت بسا عملکردی انحصارگرایانهتر، تنگنظرانهتر و حذفگراتر از حکومتهای پیشین داشتهاند.
این واقعیت تأکید میکند که انحصار، یک مسئلهٔ ساختاری است، نه یک مسئلهٔ قومی.
شواهد سیاسی و تاریخی نشان میدهد که اگر این حکومتها و جریانها مجال تثبیت کامل مییافتند، احتمال بروز پاک سازی قومی، مذهبی، زبانی و فرهنگی دور از ذهن نبود.
روایتهای ازبیکها، پشتونها و هزارههای سنی شمال را باید شنید. رویکرد حذف گرایانۀ عطا محمد نور در مزار را باید دید. درد دل هزاره ها و پشتونهای هرات از زمان حاکمیت استبدادی اسماعیل خان را باید شنید و از خود پرسید که اساسا چه تفاوتی بین رویکرد محمد گل مهمند و اینها وجود دارد؟
و چرا یک بار هم رویکرد این مجموعه ها مورد استنطاق عدالت قرار نمی گیرد؟
اگر هدف این جریانها حقیقتا حاکمیت قانون و عدالت و تغییر ساختار سیاسی از ساختار هژمون به ساختار عدالت گستر بود چرا در دهه ی هفتاد در مقابل طرح اصولی هزاره ها برای تحول ساختاری در قدرت تمام قد ایستادند و با بمب بیلری پاسخ دادند؟
۳_ خطای تحلیلی: تقلیل بحران به «قوم»
برخی از دوستان با ارائهٔ آدرس نادرست میکوشند ریشههای ظلم، استبداد و انحصار را به یک قوم خاص فروبکاهند؛ رویکردی که از منظر علمی و اخلاقی، تحریف واقعیتهای تاریخی و اجتماعی است. تجربهٔ سیاسی افغانستان نشان میدهد که انحصار قدرت، پدیدهای ساختاری است نه تباری.
طولانینویسی برخی از مدافعان کمپاین، که عمدتاً خارج از بستر اجتماعی و سیاسی افغانستان زندگی میکنند و در فضای حوزهٔ قم به ادبیات جدلی خو گرفتهاند، بیشتر به انحراف بحث و دور شدن از مسئلهٔ اصلی منجر میشود.
تجربههای زیسته نشان داده است که بسیاری از «مدعیان مدینهٔ فاضله» هنگام آزمون قدرت، کارنامهٔ مطلوبی ارائه نکردهاند و خود بخشی از چرخهٔ انحصار و تبعیض و از همه مهمتر شکست تلاشها برای تغییر در ساختار قدرت و سیاست در افغانستان بودهاند. همین دوستان همیشه شاکی و مسئولیت گریز، در ۴۰ سال گذشته بخشی کلانی از قدرت و سیاست در افغانستان بوده اند اما در بسیاری موارد مانع تغییرات اساسی و شکست اصلاحات خودشان بوده اند. بی انصافی است که مسئولیت تمام شکستها به دوش سیاستگر پشتون افگنده شود و دیگران جامه ی سفید عصمت بر تن کرده همیشه طلب کار باشند.
۴_ طرح پیشگامان کمپین چیست و چقدر عملی است؟
سؤال مهم این است که این مجموعه برای حل معضل افغانستان و مسئلهٔ هویت ملی چه طرحی دارد؟
تا چه اندازه طرحهای آنان عملی، پایدار و نجاتبخش است؟
پیشگامان کمپین عمدتاً به دنبال ساختن یک هویت جایگزین هستند. برخی از آنان سالهاست که «خراسان» و «خراسانی» را بهعنوان هویت بدیل مطرح میکنند.
اما واقعیت اجتماعی افغانستان نشان میدهد که این پروژه از سطح شعار فراتر نخواهد رفت و ظرفیت تبدیل شدن به یک چارچوب جامع هویتی را ندارد.
حتی اگر فرض کنیم این طرح از نظر سیاسی توفیق یابد، پرسشهای کلیدی دیگری همچنان بیپاسخ میماند:
جایگاه هزاره، ازبیک و پشتون در هویت سیاسی خراسان/خراسانی چیست؟
آیا حاملان این پروژه، تجربهٔ عملی لازم برای ایجاد یک ساختار عادلانه و فراگیر دارند؟
۵_ رونمایی از شونیسم دیگر
باور من این است که پروژهٔ «خراسان/خراسانی» نهتنها ظرفیت حل بحران هویت ملی را ندارد، بلکه پتانسیل تبدیل شدن به یک شونیسم و تبارگرایی کور، حتی بدتر از شونیسمهای گذشته، را داراست.
با توجه به پیشینهٔ فکری و سیاسی حاملان آن، بعید است که در این چارچوب، هزاره، ازبیک و پشتون جایگاه برابر و واقعی داشته باشند.
این نگرانی همچنین از تجربهٔ گذشته ناشی میشود؛ جایی که برخی از رهبران و جریانهای همین طیف، در عمل به انحصار، حذف، مرکزگرایی و تحمیل فرهنگی تمایل نشان دادهاند.

۶_ همراهی ناآگاهانه/منفعت طلبانه
اینکه شماری از هزارهها و دیگر اقوام «نخوانده امضا» کرده از این پروژه حمایت میکنند، خود نشانگر نوعی ابهام سیاسی، فشار احساسی یا منافع موقت شخصی و گروهی است. من داغ شدن مجدد این کمپاین را بی ارتباط با تحرکات اخیر محور آمریکا_پاکستان و تحولات شتاب گیرنده ی کشور نمی دانم.
اما باید یاد اور شوم که بسیاری از این افراد پیامدهای بلندمدت چنین پروژههایی را درک نمیکنند یا گرفتار محاسبات کوتاهمدتاند.